از دالان کوتاه خنک رد شدیم از حیاط کوچک ؛با حوض آبی اش ؛رد شدیم و لب, تنها پله, جلوی, در, چوبی, آبی رنگ؛ کفش هایمان را در آوردیم و داخل شدیم .خنکی پنکه ای به صورتمان خورد ... سرم را که بلند کردم ..خان دایی ایستاده بود مرا نگاه می کرد؛ و گوشه لب,پر چین و چروکش که مردانگی از آنمی بارید؛ لبخند.. جاخوش کرده بود.با مادرم حال و احوال پرسید و دست داد .. و آرام زد شانه اش ؛ و مادر ازشوخ برادر...لبخند پهنای صورتش را گرفت. خان دایی گوش مرا به شوخ پیچاند و سر خم کرد ..مرا بوسید. بوی تنباکو می داد خان دایی... بوی تنباکویدوست داشتنی قدیمی که آن سالهای دور ..مردهای کهنسال؛ داخل جعبه آهنی خوش فرم و دست ساخته ایمی ریختند و در مهمانی ها ..دور همی های مردانه..قهوه خانه ... یا مرگ کسی..در قبرستان ؛ فکورانه تنباکویش را میریختند لای, کاغذ سیگارش ...و با نوک زبان کاغذ را تر می کردند و با کبریت ؛ آتش می زدند ..و دودش راپوف میکردند هوا... و تا ته دود ... زل می زدند .دست انداختم دور گردن خان دایی و صورت مردانه و خط خطی اش را بوسیدم و او مرا چون جوجه های حیاطش... قلقلک داد و قاه قاه خندید و دستم را گرفت و برد تنبی. در, تنبی فقط وقتی باز می شد که مهمان از راه میرسید.آن اتاق تا وقتی مهمان بود ..مال مهمان بود .نوروز که می رسید ..اتاق دید و بازدیدها بود ..برای همینهمیشه خیلی تمیز و مرتب بود.آن سال های دور مهمان ها در خانه ها اتاق داشتند و حرمت مهمان آبرویصاحب خانه بود.هنوز درست و حسابی ننشسته بودیم که صدای بلند و قوی نرگس خانم زن دایی در حیاط پیچید.تادو پلک بزنم.. نرگس خانم پریده بود داخل اتاق ..و از سر شوق و شادی ... پرید آغوش مادرم که نیم خیزشده بود به پایش بایستد . جثه بزرگ نرگس خانم؛ مادر را هل داد عق باده کهن...
ادامه مطلبما را در سایت باده کهن دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:52