باده کهن

ساخت وبلاگ
چیزی که در وهله اول توجهم را جلب کرد آشفتگی موهایش بود.کلی موی سیاه و سفید در هم فرو رفته بودند و صورتی لاغر و کشیده با چشمانی نیمه باز با پیشانی بزرگ و ابروهایی نه چندان زیاد ولی کمی جنگی شبیه گوشهابروهای جغد؛می بینم.دماغی مثل یک خیارشور متوسط, کمی کج شده و لب هایی اندازه ... همهء اینآدمی بود که میدیدم. خوب که زل زدم به لبخند نیمه شیطانی اش .. حس کردم از آن لبخند هاییاست که شاید از سر تا ته سال... چهار بار بیشتر روی صورتش نمی نشست.یعنی لبخند های اندازهفصل های سال.آدمی که هر سه ماه یک بار لبخند نزند.. چه جور آدمی است؟!بنظرم اصلا چنگی بهدل نمی زند... و باید بی خیالش شد.بی خیال.اما یادم افتاد این آدم خیلی وقت ها لبخند روی لبآدمها می آورد ... و و قتی قاه قاه میزد ... یک سبد اکسیژن انگور..زرد آلو..هلو... موز...خیار...و سیب می ریخت لای جنگل پر از احساس همه .... و مثل یک جادوگر ؛ ناپدید میشد لایابر و مه پشت سرش. دیگر از آن نشاط باستانی اش خبری نیست.بیشتر شبیه سناتورهای روم شده وصورتی پر از اخم های زخمی پیدا کرده است.همه اینها را که میبینم حس میکنم باید برای تولدش ؛ یکعصای محکم ژنرالی بگیرم تا مثل بعضی ها وقتی دسته خمیده آن را دستش میگیرد؛ یک موج انرژیبدود تنش ..و بیشتر از اینها شبیه آدمها بشود.ما سال های خوبی باهم داشتیم .البته همیشه هم که میگویم ؛نه.روزهای بدی هم داشتیم .روزهایی اندازه یک عصر گرم مردادی با کلاغ عصبانی نشسته رویدرخت, پر از برگ های گردو خاکی ... و قار قار های سرشار از حرف های نامفهوم . ولی به کینه وعداوتی نرسید.وقتی یادم افتاد که این چهره با همهء خصوصیت ها و چین و چروک و ژولیدگی های آشفتگی اش... همه؛ خاک شده است...دلم بد جوری گرفت.باورش برایم سخت است که زیر خاک رفته باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 21 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1402 ساعت: 2:00

نگه داشتن حس ها؛ از آن نگه داشتن هایی است که می ارزد به خیلی از چیزهایی که در زندگی با آدم راهمی آیند..راه می روند و یک پا؛ از آدم عقب نمی ماند.ولی روزگار همیشه به این سادگی ها آدم را ولنمی کند تا با حس هایش بماند. بقول آقا ناصرالدین شاه؛روزگار پدر در می آورد .از آن پدر در آوردنهایی که قلب پادشاه را .. با فشنگ میرزایی ؛ در آورد . آدم که لیوان سرد و گرم روزگار را سر میکشد..می فهمد که یک و دو و سه ؛ یعنی چه.البته این قصه ؛ زیرگوشی ای نیست که تازه فهمیده باشد ...اما خب؛ چای باید دم بکشد.گاهی دلم برای هر چی که بوده؛ خیلی تنگ می شود. از آن دلتنگی های بدی که خدا می داند و بس . ولیفقط شب ها است که می توانم به آن بقچه بروم.بخصوص شب هایی که قرص ماه مانند خنجر کوتاه شدهکجی ... روی پرده سیاه آسمان ؛ آویخته شده است .. و از بود و نبود زندگی ... گاهی فقط نسیم از پاافتاده نیمه شبی ..هست و صدای سگی از آن دور دور های, .. دور. اینجاست که می خواهی خودترا لای طوفانی از شن های احساس شبانه ات... خودت را گم و گور کنی و تا آفتاب پلک های,خواب آلوده اش را باز نکرده است ... از دانه دانه طوفان شن هایت ... افسانه ببافی برایخودت .از آن بافتنی های قشنگ مادر بزرگ؛ که شب ها برایت می گفت و تو ؛ خودت را می زدیبه خواب؛ و مادر بزرگ تا میخواست تو را بی سرو صدا از روی پاهای خواب رفته اش بگذارد رویفرش؛ شیطانه های وجودت .. به شیطنت می افتادند و تو چشم هایت را باز می کردی ..با کمی آه و نالههای بچگانه ات که خودت آن ها را غلیظ می کردی؛ و بیچاره مادر بزرگ .. باز برایت می بافت و تومست می شدی از اینهمه شیطانک های کوچک وجودت ..که هنوز دست روزگار به موهایش نخوردهبود و فکر می کرد همیشه همین بوده که هست .گاهی دلم برایتان تنگ باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 20 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1402 ساعت: 2:00

پراید ... زرد و نحیفی از راه رسید ... گفتم نصف راه .... گفت بپر نصف راه. راننده ..سن زیادی داشت و گردن پراید را محکم گرفته بود .نصف, راه که رفتیم ؛ برگشت گفت : این همه سال دو چیز اذیتم کرد .یکی اینکه مزه دهان مان یادمان رفته دوم این که مهر و محبت مان را از دست دادیم.بعد زل زد آسفالتی که تند تند می رفت زیر پراید ..آخر شهناز ... آقایی گفت نصف راه ... گفت بپر نصف راه ... دورت بگردم. و من ؛خوشم آمد .. خنده لم داد؛ گوشه لبم .یک کم که گذشت؛ برگشت به من و آن آقای پشتی گفت:اینم نصف راه ... بفرمائید دورتان بگردم ... و من یک اسکناس ده تومانی دادم دستش با دعای خدا بهتون دلخوشی بده و عاقبتتان بخیر... ؛ و او خندید و گفت ... دورت بگردم م م.پراید که رفت ... دعا کردم نان و پنیر سفره اش کم نشود .... و فووت کردم تاکسی, پراید, زردی که ؛ حالم را خوش کرده بود. + نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 18:17 توسط | باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:52

یک حسی را ؛ روزگاری اگر جایی ؛ جا گذاشته باشی؛ انداخته باشی ؛ هر چی ! ... و سال ها بعد ؛پس, گردو خاک زمان ؛ دوباره برگردد ... داشته باشیش ... پیچ و تابش آشنا ... رفیق جیغ هایش باشی...؛ ویولونیاست؛ دم غروب آفتاب . ما آدم ها ..آهنگ های خودمان را داریم. آواها و آوازهای خودمان... زمزمههای ریز جوانی را... بی هیچ تعارفی ...وقتی مال خودمان باشد... می شویم همان. صورتی با اخم و لبخند ...ابروانی پیچ پیچ .. تاب و تاب ... شلوغ پلوغ ؛ لبی ..گاه آویزان ...گاه پر از نیش ..گاه هر چه که میخواهی ... آن وقت می شوی کودک سال های دوری که سال هاست رفته است. چرا هنوز هم همان بچهءرفته ایم؟چرا بزرگ نمی شویم؟ چرا قد نمی کشیم؟ چرا نمی شویم یک آرزوی دیگر؟ یک خواستنی ؛ بیشتر. حتیبستنی.چرا نمی شوم یک آدم دیگری که خیلی ها دوست دارند؟ چرا هنوز .. نغمه ها برایم غمگین هستند؟ و مناین همه عمیق... می فهمم چه می گویند.چرا این همه؛ با چراها هستم؟ چرا این همه را دارم؟ چرا یک چیزهاییبه گوشم عوض شده اند؟ حتی آهنگ ها ..دیگر آن آهنگ هایی نیستند که می شنیدم؟یعنی همه اینها؛ آغاز فصل هستند؟من چرا فصل های خودم را دوست دارم؟ چرا نمی خواهم آنها را از دست بدهم؟ چرا این همه دلتنگ بوم, شب های, تاریکم؟ این همه دلتنگی تا کجا؟ دلتنگی های ادمی را باد می برد و باد را؛ آدم . این همه ناموزونی از چیست؟ حتی جایت را که عوض می کنی ..راضی ات نمی کند.این صندلی نه؛ آن یکی.این خانه نه؛ آن خانه.حتی کتاب ها هم پشت ویترین؛ جذاب نیستند.چشمک هایشان ... مرده است. حتی آقا تقی ..آن تقی آقای خودم نیست.یعنی من هم برای صندلی و خانه و کتاب و آقا تقی ... عوض شده ام؟ ولی چرا ماه؛ همان ماه است؟ چرا از دیدنش سیر نمی شوم؟ چرا ستاره ها بیشترند؟ چرا این همه؛ شب باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:52

از دالان کوتاه خنک رد شدیم از حیاط کوچک ؛با حوض آبی اش ؛رد شدیم و لب, تنها پله, جلوی, در, چوبی, آبی رنگ؛ کفش هایمان را در آوردیم و داخل شدیم .خنکی پنکه ای به صورتمان خورد ... سرم را که بلند کردم ..خان دایی ایستاده بود مرا نگاه می کرد؛ و گوشه لب,پر چین و چروکش که مردانگی از آنمی بارید؛ لبخند.. جاخوش کرده بود.با مادرم حال و احوال پرسید و دست داد .. و آرام زد شانه اش ؛ و مادر ازشوخ برادر...لبخند پهنای صورتش را گرفت. خان دایی گوش مرا به شوخ پیچاند و سر خم کرد ..مرا بوسید. بوی تنباکو می داد خان دایی... بوی تنباکویدوست داشتنی قدیمی که آن سالهای دور ..مردهای کهنسال؛ داخل جعبه آهنی خوش فرم و دست ساخته ایمی ریختند و در مهمانی ها ..دور همی های مردانه..قهوه خانه ... یا مرگ کسی..در قبرستان ؛ فکورانه تنباکویش را میریختند لای, کاغذ سیگارش ...و با نوک زبان کاغذ را تر می کردند و با کبریت ؛ آتش می زدند ..و دودش راپوف میکردند هوا... و تا ته دود ... زل می زدند .دست انداختم دور گردن خان دایی و صورت مردانه و خط خطی اش را بوسیدم و او مرا چون جوجه های حیاطش... قلقلک داد و قاه قاه خندید و دستم را گرفت و برد تنبی. در, تنبی فقط وقتی باز می شد که مهمان از راه میرسید.آن اتاق تا وقتی مهمان بود ..مال مهمان بود .نوروز که می رسید ..اتاق دید و بازدیدها بود ..برای همینهمیشه خیلی تمیز و مرتب بود.آن سال های دور مهمان ها در خانه ها اتاق داشتند و حرمت مهمان آبرویصاحب خانه بود.هنوز درست و حسابی ننشسته بودیم که صدای بلند و قوی نرگس خانم زن دایی در حیاط پیچید.تادو پلک بزنم.. نرگس خانم پریده بود داخل اتاق ..و از سر شوق و شادی ... پرید آغوش مادرم که نیم خیزشده بود به پایش بایستد . جثه بزرگ نرگس خانم؛ مادر را هل داد عق باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 16:52

تو دلبر بی پروا ؛ من بی دل, دانایم

این لرزد و آن ترسد؛ گاه'>گاه از تو و گاه از من

بامداد شنبه بیست و نهم امرداد هزارو چهارصدو یک

+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 0:29 توسط |

باده کهن...
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 12:41

پرتو صبح ازل می دمد؛ از خاطر من

ای بشب رفته ؛اگر وقت سحر باز آیی

چهارشنبه دوم شهریور هزارو چهارصدو یک

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور ۱۴۰۱ساعت 1:15 توسط |

باده کهن...
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 12:41

" در " ؛ یکی از جدی ترین فاکتور های سنجش مدل آدمهایی است که پشت آن ؛ زندگی می کنند.به احتمال زیاد؛ شما با من در این مورد؛ باز هم مخالف هستید.تا حدودی هم حق با شما است؛ چون بعضی درها را ما انتخابنکرده ایم. در, یک مجموعه آپارتمانی را هیچیک از اهالی آن؛انتخاب نکرده اند.در شهر ما یک سری درهایی هستند که چوبی کلفت؛ رنگی اصیل و بسیار قدیمی؛ و صورتی سخت و زمخت دارند.آن قدرزمخت؛ که وقتی می بینید؛ به راحتی حس محکمی؛ می آید سراغتان که بفهمید این در از آن در ها نیست که بتوان به آن تنه زدیا از پاشنه اش؛ کشید بیرون.ولی ؛ گاهی دلم می خواهد یکی از این درها را از جا درآورده و با خودم ببرم. حتی سر همین حس؛ در زدم. ولی کسی پشت در نبود و دری به رویم باز نشد. برای همین؛ سالهاست از جلوی آنها رد میشوم و نوک انگشت هایم را به آرامی به صورتشان؛ می کشم و از لمس کردن شان؛ بسیار لذت می برم. من می توانم برای هر چیزی یک سرنوشت ذهنی, خاص, همان چیز؛ مقدر کنم. می توان برای دوست داشتن هم درگذاشت.اینکه از کدام وارد شد مهم است. مهم است بدانی آن پشت چیست؟یک جنگل یا دریا؟ مزرعه ای بزرگ و طلایی پر ازخوشه های نرم و گندم های مواج ..؛ یا کویری زرد و پراز خاک, غران؟ یا کوه هایی قد و نیم قد با عقاب هایی پرکشان برفرازدشت های وسیعی که آن دور دورها ؛ برف نشسته است و به صدای,سوز سرما و کولاک هایش؛ حس هایت به چوب هایی پراز شرم از رقص آتش؛ می ماند. خیلی ها بی کلید در را پشت سر می گذارند. بعضی ها همیشه پشت در چمباته می زنند و از سوراخ کلید نگاه می کنند .بنظرم این ها ترسوهای کنجکاوی بیش نیستند.ولی با عشق؛زانو زده اند. یک عده ای جسورانه از در ؛ بالا می روند تا همیشه از دیوار بالا نرفته باشند. تعدادی دیوانه هم... با تبر ؛ در را م باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 12:41

گاهی خیلی از خیلی ها زده می شوی.گاهی ها هم یک خرده هایی دور می شوی..ولی همیشه در مرداب آدمها سرگردانی .آدم هایی که از پا می گیرند. با دست پس می زنند؛ باز با پا می کشند .. و افاده هایی که پزش ...تا ثریا خانوم می رود. نه دلت می آید دل هایشان را بزنی به هم ..بشکنند نه از اینهمه سنگی, دل؛دلت سنگ می شود.آخرش می شود هیچی.یکدور, بی خودی دور, خود دور زدن. یک فرمان, فرمان بریده که بریدگی ها را می برد.                                                         آن آدم ها؛ ربطی به این آدم هایی که پنهان و ناپیدا می آیند اینجا؛می خوانند..می روند؛ندارند. ولی همین هایی هستند کههستند.                                                                            باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 6:45

زمان که می گذرد؛آدم ها هم؛ پوستشان می ریزد.                                                                                                 قالب خیلی ها عوض می شود؛ آن قدر که بعضی ها را نه می شود شناخت؛و نه می شود نشناخت.غافل از اینکه خود آدم؛هم همینطور است؛ ولی نمی فهمد. متوجهش نیست. یادش رفته زمان را.                                                                         این شکلی شدن ؛ گاهی وقت ها سوتفاهم می اورد.دل را می زند ..دوری می آورد .یک نوع دور شدن با کارتویزیت ازت متفرم یا تو را به خیر و ما را بسلامت؛ یا ما را به خیر و تو را بسلامت؛ و از این حرف های که باده کهن...ادامه مطلب
ما را در سایت باده کهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8chameha2 بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 6:45